امروز دوشنبه، سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره هاى بیهوده تر شخصیتهاى مدرج، گذرنامه را گرفتم و براى چهارشنبه، جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست.(نشانه اى از تحمیل مدرنیسم قرن بیستم، برگروهى که به قرن بوق تعلق دارند). گرچه هنوز از حال تا مرز، احتمالات ارضى و سماوى فراوان است اما به حکم ظاهرامور، عازم سفرم وبه حکم شرع، دراین سفر باید وصیت کنم.وصیت یک معلم که از هیجده سالگى تا امروز که در سى وپنج سالگى است، جز تعلیم کارى نکرده و جز رنج چیزى نیندوخته است، چه خواهد بود؟ جز اینکه همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت وبیدریغى، تماما" واگذار مى کنم به همسرم که از حقوقم(اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتابهایم و نوشته هایم و آنچه دارم وندارم، بپردازد که چون خود مى داند، صورت ریزش ضرورتى ندارد. همه امیدم به احسان است در درجه اول و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آنها وامل بودن من است. به خاطر آن است که، در شرایط کنونى جامعه ما، دختر شانس آدم حسابى شدنش بسیار کم است. که دو راه بیشتر در پیش ندارد و به تعبیر درست دو بیراهه: یکى، همچون کلاغ شوم در خانه ماندن و به قارقار کردنهاى زشت و نفرت بار احمقانه زیستن، که یعنى زن نجیب متدین. و یا تمام ارزشهاى متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن، وعروسکى براى بازى ابله ها و یا کالایى براى بازار کسبه مدرن و خلاصه دستگاهى براى مصرف کالاهاى سرمایه دارى فرنگ شدن که یعنى زن روشنفکر متجدد. واین هر دو یکى است، گرچه دو وجهه متناقض هم. اما وقتى کسى از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقى دارد که یک جغد باشد یا یک چغوک. یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح. مستراح شرقى گردد، یا مستراح فرنگى. وآن گاه در برابر این تنها دو بیراهه اى که پیش پاى دختران است. سرنوشت دخترانى که از پدر محرومند تا چه حد مى تواند معجزآسا وزمانه شکن باشد، و کودکى تنها، در این تند موج این سیل کثیفى که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو مى رود، تا کجا مى تواند برخلاف جریان شنا کند ومسیرى دیگر را برگزیند؟
گرچه امیدوار هستم که گاه در روحهاى خارق العاده چنین اعجازى سرزده است. پروین اعتصامى از همین دبیرستانهاى دخترانه بیرون آمده، ومهندس بازرگان از همین دانشگاهها، و دکترسحابى از میان همین فرنگ رفته ها، و مصدق از میان همین دوله ها و سلطنه هاى «طلصال کالفخارمن حمامستون»، وانشتین از همین نژاد پلید، و شوایتزر از همین اروپاى قسى آدمخوار، ولومومبا ازهمین نژاد برده، و مهراوه پاک از همین نجسهاى هند وپدرم از همین مدرسه هاى آخوندریز و ... به هرحال آدم از لجن و ابراهیم از آزر بت تراش و محمد از خاندان بتخانه دار، به دل من امید مى دهند که حسابهاى علمى مغز مرا نادیده انگارد و به سرنوشت کودکانم، در این لجنزار بت پرستى و بت تراشى که همه پرده دار بتخانه مى پرورد، امیدوار باشم. دوست مى داشتم که احسان، متفکر، معنوى، پراحساس، متواضع، مغرور و مستقل بارآید.
خیلى مى ترسم از پوکى و پوچى موج نویها وارزان فروشى وحرص و نوکرمابى این خواجه، تا شان نسل جوان معاصر و عقده ها وحسدها و باد و بروت هاى بیخودى این روشنفکران سیاسى، که تا نیمه هاى شب منزل رفقا یا پشت میز آبجوفروشیها، از کسانى که به هرحال کارى مى کنند بد مى گویند، و آنهارا با فیدل کاسترو ومائوتسه تونگ وچه گوارا مى سنجند و طبیعتا" محکوم مى کنند، و پس از هفت هشت ساعت در گوشیهاى انقلابى و کارتند و عقده گشاییهاى سیاسى، با دلى پر از رضایت از خوب تحلیل کردن قضایاى اجتماعى که قرن حاضر با آن درگیر است، و طرح درست مسائل، آن چنان که به عقل هیچ کس دیگر نمى رسد، به منزل بر مى گردند و با حالتى شبیه به چه گوارا ودرقالبى شبیه لنین زیرکرسى مى خوابند.
ونیز مى ترسم از این فضلاى افواه الرجالى شود: از روى مجلات ماهیانه، اگزیستانسیالیست و مارکسیست وغیره شود و از روى اخبار خارجى رادیو و روزنامه، مفسر سیاسى و از روى فیلمهاى دوبله شده به فارسى، امروزى و اروپایى، و از روى مقالات و عکسهاى خبرى مجلات هفتگى ونیز دیدن توریستهاى فرنگى که از خیابان شهر مى گذرند، نیهیلیست، و هیپى و آنارشیست، ویانشخوار حرفهاى بیست سال پیش حوزه هاى کارگرى حزب توده، مارتیالیست و سوسیالیست چپ، و از روى کتابهاى طرح نو« اسلام و ازدواج »، « اسلام و اجتماع »، «اسلام و جماع»، اسلام و فلان بهمان ... اسلام شناس و از روى مرده ریگ انجمن پرورش افکار دوران بیست ساله، روشنفکر مخالف خرافات و از روى کتاب چه مى دانم؟ در باب کشورهاى در حال عقب رفتن، متخصص کشورهاى در حال رشد. و از روى ترجمه هاى غلط و بى معنى از شعر و ادب و موزیک و تئاتر وهنر امروز، صاحبنظر وراج چرندباف لفاظ ضد بشر هذیان گوى مریض هروئین گراى خنک، که یعنى، ناقد و شاعرنوپرداز و ...
خلاصه، من به او«چه شدن » را تخمیل نمى کنم. از آزاد است. او خود باید خود را انتخاب کند. من یک اگزیستانسیالیست هستم، البته اکزیستانسیالیسم ویژه خودم، نه تکرار وتقلید وترجمه که از این سه «تا» منفور همیشه بیزارم. به همان اندازه که از آن دوتاى دیگر، تقى زاده وتاریخ، از نصیحت نیز هم. از هیچ کس هیچ وقت نپذیرفته ام و به هیچ کس، هیچ وقت نصیحت نکرده ام. هر رشته اى را بخواهد مى تواند انتخاب کند اما در انتخاب آن، ارزش فکرى ومعنوى به باید ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خریدنش. من مى دانستم که به جاى کار در فلسفه و جامعه شناسى وتاریخ اگر آرایش مى خواندم یا بانکدارى و یا گاو دارى و حتى جامعه شناسى به دردبخور،« آنچنان که جامعه شناسان نوظهور ما برآنند که فلان ده یا موسسه یا پروژه را « اتود» مى کنند و تصادفا" به همان نتایج علمى مى رسند که صاحبکار سفارش داده امروز وصیتنامه ام به جاى یک انشا ادبى، شده بود صورتى مبسوط، از سهام واملاک و منازل ومغازه ها و شرکتها و دم و دستگاهها که تکلیفش را باید معلوم مى کردم ومثل حال، به جاى اقلام،الفاظ ردیف نمى کردم.
اما بیرون از همه حرفهاى دیگر، اگر ملاک را لذت جستن تعیین کنیم مگر لذت اندیشیدن، لذت یک سخن خلاقه، یک شعر هیجان آور، لذت زیباییهاى احساس و فهم ومگر ارزش برخى کلمه ها از لذت موجودى حساب جارى یا لذت فلان قباله محضرى کمتر است؟ چه موش آدمیانى که فقط از بازى با سکه در عمر لذت مى برند و چه گاو انسانهایى که فقط از آخورآباد و زیر سایه درخت چاق مى شوند. من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه مى خواندم وهنر. تنها این دو است که دنیا براى من دارد. خوراکم فلسفه وشرابم هنر ودیگر بس! اما من از آغاز متاهل بودم. ناچار باید براى خانواده ام کار مى کردم و براى زندگى آنها زندگى مى کردم. ناچار جامعه شناسى مذهبى و جامعه شناسى جامعه مسلمانان، که به استطاعت اندکم شاید براى مردمم کارى کرده باشم، براى خانواده گرسنه و تشنه و محتاج وبى کسم، کوزه آبى آورده باشم. او آزاد است که یا خود را انتخاب کند ویا مردم را، اما هرگز نه چیز دیگرى را، که جز این دو، هیچ چیز در جهان به انتخاب کردن نمى ارزد، پلید است، پلید. فرزندم! تو مى توانى « هرگونه بودن» را که بخواهى باشى، انتخاب کنى. اما آزادى انتخاب تو در چهارچوب حدود انسان بودن محصوراست. با هر انتخابى باید انسان بودن نیز همراه باشد وگرنه دیگر از آزادى و انتخاب، سخن گفتن بى معنى است، که این کلمات ویژه خدا است وانسان و دیگر هیچ کس، هیچ چیز، انسان بودن یعنى چه؟ انسان موجودى است که آگاهى دارد ( به خود وجهان) و مى آفریند ( خودرا و جهان را) و تعصب مى ورزد و مى پرستد وانتظار مى کشد و همیشه جویاى مطلق است. جویاى مطلق. این خیلى معنى دارد. رفاه، خوشبختى، موفقیتهاى روزمره زندگى و خیلى چیزهاى دیگر به آن صدمه مى زند.
اگر این صفات را جز ذات آدمى بدانیم، چه وحشتناک است که مى بینیم در این زندگى مصرفى واین تمدن رقابت وحرص وبرخوردارى همه دارد پایمال می شود. انسان در زیر بار سنگین موفقیتهایش دارد مسخ می شود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل مى کند. تو هرچه مى خواهى باشى باش، اما... آدم باش.
اگر پیاده هم شده است سفرکن . درماندن مى پوسى. هجرت کلمه بزرگى در تاریخ « شدن» انسانها و تمدنها است. اروپا راببین. اما وقتى که ایران را دیده باشى، وگرنه کور رفته اى، کر بازگشته اى. آفریقا مصراع دوم بیتى است که، مصراع اولش اروپا است. در اروپا مثل غالب شرقیها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. این مثلث بدى است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفته هاى ماست. از آن اکثریتى که وقتى از این زندان به بیرون مى گشایند و پا به درون اروپا مى گذارند، سر از فاظلاب شهر بیرون مى آورند، حرفى نمى زنم که حیف از حرف زدن است! اینها غالبا" پیرزنان و پیرمردان خارجى دوش و دختران خارجى گز فرنگى را با متن راستین اروپا عوضى گرفته اند. چقدر آدمهایى را دیده ام که بیست سال در فرانسه زندگى کرده اند وبا یک فرانسوى آشنا نشده اند. فلان آمریکایى که به تهران مى آید و از طرف مموشهاى شمال شهر و خانواده هاى قرتى لوس اشرافى کثیف عنتر فرنگى احاطه مى شود، تا چه حد جو خانواده ایرانى و روح جاده شرقى وهزاران پیوند نامرئى و ظریف انسانى خاص قوم را لمس کرده است؟
اگر به اروپا رفتى، اولین کارت این باشد که در خانواده اى اتاق بگیرى که به خارجیها اتاق اجاره نمى دهد. در محله اى که خارجیها سکونت ندارند. از این حاشیه مصنوعى بى مغز آلوده دور باش. با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن، نه سخت است و نه با ارزش.«کن مع الناس و لا تکن مع الناس». واقعا" سخن پیغمبرانه است. واقعیت، خوبى و زیبایى، در این دنیا جز این سه هیچ چیز دیگر به جستجو نمى ارزد، نخستین با اندیشیدن، علم. دومین با اخلاق، مذهب. و سومین باهنر، عشق، مى تواند تو را از این هر سه محروم کند. یک احساساتى لوس سطحى هذیان گوى خنک. چیزى شبیه جواد فاظل، یا متین ترش نظام وفا، یا لطیف ترش لامارتین یا احمق ترش دشتى و کثیف ترش بلیتیس! ونیز مى تواند تو را از زندان تنگ زیستن، به این هر سه دنیاى بزرگ پنجره اى بگشاید وشایدهم...
درى و من نخستینش را تجربه کرده ام و این است که آنرا دوست داشتن نام کرده ام. که هم، همچون علم و بهتراز علم آگاهى بخشد وهم، همچون اخلاق روح را به خوب بودن مى کشاند وخوب شدن وهم، زیبایى و زیباییها( که کشف مى کند، که مى آفریند، چقدر درهمین دنیا بهشتها و بهشتى ها)نهفته است. اما نگاهها و دلها همه دوزخى است، همه برزخى است و نمى بیند و نمى شناسد، کورند، کرند، چه آوازهاى ملکوتى که در سکوت عظیم این زمین هست و نمى شنوند. همه جیغ و داد و غرغر ونق نق و قیل وقال و وراجى وچرت و پرت و بافندگى و محاوره.
منبع : تبیان